امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت
صداي قلب تو را پشت آن حصار بلند
هميشه ميشنوم
هميشه سوي تو ميآيم
هميشه در راهم
هميشه با توام اي جان
هميشه با من باش
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جهان
عمرست چنان کش گذرانی گذرد
برگیر شراب طرب انگیز و بیا
پنهان ز رقیب سفله بستیز بیا
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو
بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا
با می به کنار جوی میباید بود
وز غصه کنارهجوی میباید بود
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازهروی میباید بود
یک بوســـــــه ز تو خواســتم و شش دادی
شاگــــــرد که بــودی که چنین اســـــــتادی
خوبـــــی و کـــــــرم را چـــو نکو بنیــــــــادی
ای دنیــــــــــــــا را ز تو هـــــــــــــــــزار آزادی
ما حاصل عمری به دمی بفروشیم
صد خرمن شادی به غمی بفروشیم
در یک دم اگر هزار جان دست دهد
در حال به خاک قدمی بفروشیم
لب باز مگیر یک زمان از لب جام
تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است
این از لب یار خواه و آن از لب جام
ای دست جفای تو چو زلف تو دراز
وی بیسببی گرفته پای از من باز
ای دست از آستین برون کرده به عهد
وامروز کشیده پای در دامن باز
بود درد مو و درمونم از دوست
بود وصل موو هجرونم از دوست
اگر قصابم از تن واگره پوست
جدا هر گز نباشه جونم از دوست
مهتاب بنور دامن شب بشکافت
می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت
چشمت که فسون و رنگ می بارد ازاو
افسوس که تیر جنگ می بارد از او
بس زود ملول گشتی از همنفسان
آه از دل تو که سنگ میبرد از او
ای روی تو آرزوی دیرینهٔ ما
جز مهر تو نیست در دل و سینهٔ ما
از صیقل آدمی زداییم درون
تا عکس رخت فتد در آیینهٔ ما
گفتم که دلم هست به پیش تو گرو
دل باز ده آغاز مکن قصه ی نو
افشاند هزار دل ز هر حلقه ی زلف
گفتا که دلت بجوی و بردار و برو!
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت
بی نور تو روز در محاق افتاده است
بین شب و ماه افتراق افتاده است
چشمان تو چون حادثهي صاعقه ای
در زندگی شب اتفاق افتاده است!
خواهم که شبی محو جمال تو شوم
نظارگی بزم وصال تو شوم
وانگاه به یاد شمع رویت همه عمر
بنشینم و فانوس خیال تو شوم
تا کی به لبت ناله ی جانسوز بود
یا بر لب تو شعر غم آموز بود
بیهوده در انتظار فردا منشین
کامروز تو فردای پریروز بود
دل را چو به دردِ عشق افسون کردم
از شهر نهاد خویش بیرون کردم
چون راز ونیاز هر دو معجون کردم
آنگاه دوای دلِ پرخون کردم
گر همچو من افتادهی این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد
هر پاکروی که بود تردامن شد
گویند شب آبستن و این است عجب
کاو مرد ندید از چه آبستن شد
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر