شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است
ذهنی، که رموز عشق داند، عشق است
مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است
لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است
*عراقی*
مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است
لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است
*عراقی*
چشمت که فسون و رنگ میبارد ازو
افسوس که تیر جنگ میبارد ازو
بس زود ملول گشتی از هم نفسان
آه از دل تو که سنگ میبارد ازو
حافظ....
افسوس که تیر جنگ میبارد ازو
بس زود ملول گشتی از هم نفسان
آه از دل تو که سنگ میبارد ازو
حافظ....
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
من آن ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارد
دل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد
ابتهاج
دل تنگم هوای گریه دارد
دل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد
ابتهاج
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر
صوفی چو تو رسم رهروان می دانی
بر مردم رند نکته بسیار مگیر
حافظ
بر خسته دلان رند خمار مگیر
صوفی چو تو رسم رهروان می دانی
بر مردم رند نکته بسیار مگیر
حافظ
با دوست چنانکه اوست میباید داشت
خونابه درون پوست میباید داشت
دشمن که نمیتوانمش دید به چشم
از بهر دل تو دوست میباید داشت
سعدی
خونابه درون پوست میباید داشت
دشمن که نمیتوانمش دید به چشم
از بهر دل تو دوست میباید داشت
سعدی
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندارم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
حافظ
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندارم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
حافظ
در زدم او گفت جانم کیستی؟
گفتمش تو عاشق من نیستی؟
گفت نه، اما ببینم تا به کی٬
پشت این در منتظر می ایستی؟
شبی پر کن از بوسه ها ساغرم...
به نرمی بیا همچو جان در برم...
تنم را بسوزان در آغوش خوش...
که فردا نیابند خاکسترم...!
سیه چشمی به کار عشق استاد،
به من درس محبت یاد می داد...
مرا از یاد برد آخر ولی من٬
به جز او عالمی را بردم از یاد...
چو ماه از کام ظلمت ها دمیدی...
جهانی عشق در من آفریدی...
دریغا، با غروب نابهنگام...
مرا در دام ظلمت ها کشیدی...
مرا عمری به دنبالت کشاندی...
سرنجامم به خاکستر نشاندی...
ربودی دفتر دل را و افسوس...
که سطری هم از این دفتر نخواندی...!!!
پنهان می شوم
در گندمزار چشمانت
چه زود فصل درو می رسد
من پنهان می شوم
و تو
در لابه لای خرده داسها
گم شده ای...
دیروز تمام خاطرات با تو بودن را دور ریختم...
امروز هر چه می گردم خودم را پیدا نمی کنم...
بغض کن اما نبار، خشک شو اما نریز، دیر کن اما بیا......
تو مرا فریاد کن ای هم نفس ...
این منم آواره ی فریاد تو ...
این فضا با بوی تو آغشته است ...
آسمانم پر شده از یاد تو ...
بنام انکه اشک راآفريد تا آتش جنگلهاي عشق را خاموش کند
سکوت تنها دوستي است که هرگز خيانت نمي کند
عشق تنها ميکروبي است که از راه چشم سرايت مي کند
گر تو را با ما تعلق نیست ، مارا شوق هست
گر تو را بی ما صبوری هست ، ما را تاب نیست . . .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر