روزي از عشق خودم را حلق آويز مي كنم و آخرين آرزوي من اين است در روي طناب اسم تو را حك كنم تا حداقل در مرگم فكر كنم هميشه در كنارت خواهم بود
در همه عالم گشتم و عاشق نشدم
تو چه بودي كه تو را ديدم و ديوانه شدم
تو چه بودي كه تو را ديدم و ديوانه شدم
گفتمش بي تو چه ميبايد کرد ؟ عکس رخساره ي ماهش را داد .. گفتمش همدم شبهايم کو ؟ تاري اززلف سياهش راداد .. وقت رفتن همه روميبوسيد به من ازدور نگاهش راداد .. يادگاري به همه داد و به من... انتظار سرراهش را داد ..!!
عشق شايد زود تو را عاشق و دلتنگ كند اما هرگز تو را سير نمي كند.
به غم كسي اسيرم كه ز من خبر ندارد
عجب از محبت من كه در او اثر ندارد
عجب از محبت من كه در او اثر ندارد
غلط است هر كه گويد دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد
دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد
مراقب گرمای دلت باش تا کاری که زمستان با زمین کرد زندگی با دلت نکند.
گلهاي ياس تو باغچه غروبا بونه ميگيرن همشون يه عهدي بستن سر خاك تو بميرن
با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند
عاشقي را شرط اول ناله وفرياد نيست
تا کسي از جان شيرين نگذرد فرهاد نيست
عاشقي مقدورهر عياش نيست
غم کشيدن صنعت نقاش نيست
تا کسي از جان شيرين نگذرد فرهاد نيست
عاشقي مقدورهر عياش نيست
غم کشيدن صنعت نقاش نيست
کاش مي شد عشق را ابراز کرد يا که عشق را با سحر اغاز کرد
لحظه به لحظه دم به دم ساعت به ساعت خواهمت گر خوشم يا نا خوشم در هر دو حالت خواهمت
اگه تو کوچه پس کوچ هاي دلم گم شدي.دنباله کسي نگرد که آدرس بهت بده چون غير از تو کسيي اونجا نيست
اي نگاهت نخي از مخمل وابريشم.....چندوقتي است كه به تو ميانديشم
به تو اري به همان منظر دور......به همان سبز صميمي به همان باغ بلور
به تو اري به همان منظر دور......به همان سبز صميمي به همان باغ بلور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر